سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کم ترین چیزی که در آخر الزمان یافت می شود، برادر قابل اعتماد است، یا درهمی از حلال . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

قربونت خدا ( داستان ) - Gonagon [ شناسنامه ، پست الکترونیک ،  RSS  ، ]
 
آمار بازدید: [امروز : 3] [دیروز: 0] [در کل: 9282]
درباره خودم...
قربونت خدا ( داستان ) - Gonagon
آرشیو وبلاگ...
قربونت خدا ( داستان ) - Gonagon
پیوندهای روزانه...
لینک دوستان...
جستجو در وبلاگ
اشتراک در خبرنامه...
 

نوشته ای از: majidyazdani در تاریخ: یکشنبه 86/8/27 ساعت: ساعت 10:5 عصر

فرشته کوچک

 

در مطب دکتر به شدت به صدا درآمد.

دکتر گفت: «در را شکستی! بیا تو.»

در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید:
 «آقای دکتر! مادرم!» و در حالی که نفس نفس می زد، ادامه داد:
 «التماس می کنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است.»

دکتر گفت: «باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمی روم.»

دختر گفت: «ولی دکتر، من نمی توانم. اگر شما نیایید او می میرد!»
و اشک از چشمانش سرازیر شد.

دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود.
 دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.

دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد.
او تمام طول شب را بر بالین زن ماند؛ تا صبح که علائم بهبود در او دیده شد.

زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.

دکتر به او گفت: «باید از دخترت تشکر کنی. اگر او نبود حتما می مردی!»

مادر با تعجب گفت:
 «ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته!»
 و به عکس بالای تختش اشاره کرد.

پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد.

این همان دختر بود!!

فرشته ای کوچک و زیبا!!

 




کل نوشته های وبلاگ
بهترین قالب های وبلاگ در: http://mojtaba.niknam.ir